تو خیابون داشــــــــــــتم قدم میزدم کهــــ....

چشم بهـ بچهـ ای افتاد کهـ یه گوشه نشسته و گریهـ میکنه....

ویهـ چیزی ام روے کاغذ مینویسهـــــــــــ....

رفتم کنارش نشستمـــــــ گفتم اسمت چیه؟گفتـــــــــ علیــــــــــــ...

گفتم بابات کـجاس ؟.......

یه نگاهی بهم انداخت و با صداے اروم گفتــــــ

رفته بیش خدا......

اشک تو چشام........

گفتم مامانت کـجاس ؟.......

گفت مریضه دارهــــــ میره بیش خدا.........

بهش دلدارے دادم و گفتم

خب اقا کوچولو چیـ داشتی رو کاغذ مینوشتی........

گفت بیا خودت بخوלּ

نوشته بود..............................

خدایـــــــ ـــ ــــ ـــ ــــ ـــــــــ ـــ ــــــا باهاتـــــــــــــــــ قهرم........
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/07 - 13:38
پیوست عکس:
ztlscz6ny3cbmuxi71.jpg
ztlscz6ny3cbmuxi71.jpg · 300x450px, 20KB